دوش رفتم به سر کوي به نظاره‌ي دوست

شاعر : سنايي غزنوي

شب هزيمت شده ديدم ز دو رخساره‌ي دوستدوش رفتم به سر کوي به نظاره‌ي دوست
ماه ديدم رهي و زهره سما کاره‌ي دوستاز پي کسب شرف پيش بناگوش و لبش
حرفهاي شکرين از دو شکر پاره‌ي دوستگوشها گشته شکر چين که همي ريخت ز نطق
نز پي بلعجبي از پي نظاره‌ي دوستچشمهاي همه کس گشته تماشاگه جان
شده شيران جهان ريشه‌اي از شاره‌ي دوستپيش يکتا مژه‌ي چشم چو آهوش ز ضعف
دل عشاق جهان غمزه‌ي خونخواره‌ي دوستکرده از شکل عزب خانه‌ي زنبور از غم
تازه خوني حذر اندر خم هر تاره‌ي دوستهر زمان مدعي را ز غرور دل خويش
از ستاره شده آراسته سياره‌ي دوستچون به سياره شدي از پي چندين چو فلک
داد نوشروان با چشم ستمگاره‌ي دوستلب نوشينش بهم کرده بر نظم بقاش
بازم امروز شبي از غم بي‌غاره‌ي دوستدوش روزيم پديد آمده از تربيتش
يک جهان ديده پر آوازه‌ي آواره‌ي دوستچه کند قصه سنايي که ز راه لب و زلف
همت شاه جهان ساکن پرواره‌ي دوستهست پرواره‌ي او را رهي از بام فلک
سبب آفت دشمن بود و چاره‌ي دوستشاه بهرامشه آن شه که هميشه کف او
تا ابد رخنه‌ي دشمن بود و ياره‌ي دوستزخم و رحم و بد و نيکش ز ره کون و فساد